جادوگر کوچک و شیر
برگردان میم حجری برگردان میم حجری

 

جادوگر کوچک و شیر
جینا روک پاکو

 
• وقتی که جادوگر کوچک وارد شهر شد، مردم را دید که دچار ترس و هراس اند.

• آدم ها سراسیمه ـ بسان زنبورهای تارانده از لانه ـ اینور و آنور می دویدند و جیغ می زدند.

• سگ ها واق واق سر داده بودند و گربه ها روی نرده باغ ها ایستاده بودند و هیئت غول آسائی به خود گرفته بودند.

• «چه شده است؟»، جادوگر کوچک از پاسبان پرسید.

• «شیر از باغ وحش گریخته و اکنون در شهر می گردد»، پاسبان گفت.

• «من شیر را دو باره می گیرم»، مردی تنومند که کلاهی قفسگونه بر سر داشت، گفت.

• مرد تنومندی بود، با توری در دست.

• جادوگر کوچک دلش می خواست، شیر را ببیند و به دنبال مرد شیرگیر به راه افتاد.

• شیر بر روی سطل آشغال گنده ای نشسته بود و فر و شکوه خاصی داشت.

• شیر اما بسیار بزرگ بود و مرد تور بدست از ترس عقب عقب می رفت.

• ساکنان شهر در فاصله ای دور ایستاده بودند، داد و بیداد راه انداخته بودند، ولی کسی جرئت نمی کرد که به شیر نزدیک شود.

• آتش نشان ها با ماشین های بزرگ آمده بودند، آهنگرها، بناها و مردان زورمند دیگری نیز آنجا بودند.

• اما هیچکس جرئت گرفتن شیر را نداشت.

• شیر دهندره ای کرد و غرشی مهیب سر داد.

• «ببینید.
• حالا ـ حتما ـ می خواهد به ما حمله کند و تکه پاره مان کند»، مردم گفتند.

• جادوگر کوچک ـ اما ـ فهمید که شیر از ازدحام جمعیت هیجان زده است.

• اگر کسی داد و بیدا کند، هیجان شیر افزایش خواهد یافت.


• جادوگر کوچک عصایش را بیرون آورد، وردی خواند و شیر را جادو کرد.

• شیر شد، به کوچکی بچه گربه ای.

• آنگاه شیر را برداشت، بغلش کرد و به باغ وحش بر گرداند.

• مردم از کاردانی جادوگر کوچک به حیرت افتادند و تشکر کردند.

• آنها ـ همه ـ به جادوگر کوچک دست می دادند و برایش گل و سوسیس برشته هدیه می کردند.

• شیر اکنون در قفس نشسته بود و رئیس باغ وحش، تابلوئی با عنوان زیر به قفس نصب کرده بود:
• «شیرکوچولو!
• شیر کوچولوی بی نظیر و نادر و کمیاب!»

• بچه های شهر از شیر کوچولو بیشتر از هر چیز خوش شان می آمد.

• روز دیگر، وقتی جادوگر کوچک به دیدن شیر رفت، شیر اخم کرد و روی از او برتافت.

• «از دست من عصبانی هستی؟»، جادوگر کوچک پرسید.

• «کنورر»، شیر در جوابش گفت.

• «از دست من عصبای هستی، چونکه من تو را به قفس باغ وحش برگردانده ام؟»، جادوگر کوچک پرسید.

• «نه!»، شیر غرید.
• «من از باغ وحش خوشم می آید، ولی حالا گرسنه ام.»

• «پس بخور!»، جادوگر کوچک گفت.
• «قحط غذا که نیست.»

• «شکمم بسیار کوچک است و در آن، برای غذا جا نیست»، شیر به پرخاش گفت.
• «تقصیر تو ست که مرا این چنین کوچک جادو کرده ای.
• دل من نیز کوچک شده است.
• اما شیری که دل بزرگ شیروار نداشته باشد، چگونه می تواند شیر باشد؟»

• جادوگر کوچک عصای جادو را بدست گرفت، وردی خواند و فر و شکوه شیر را دو باره جادو کرد.

• شیر، از اینکه از سرافکندگی نجات یافته بود، تشکر کرد.

• شیرها جانوران غرورمندی اند و احساسات خود را نشان مردم نمی دهند.

• شیر دهندره ای کرد و آدم ها همه دندان های سپید او را دیدند.

اما فقط جادوگر کوچک معنی دهندره او را فهمید.

پایان

June 22nd, 2011


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان